شادی من

 

حسین مهربان و عزیزم
سالها پیش در چنین روزی خدا ،پروردگارمان از وجود خودش در وجود کسی دمید و به او حیات داد که امروز تمام زندگی و وجوده من شده ،کسی که در اصل هدیه ای برای ما بود و وجودش مایه حیات و ارامش ماست، کسی که سراسر وجودش برای ما افتخار است...
بله حسینم عزیزم گلم خدا به همه ما تو را هدیه کرد، نمی گم فرشته ای چون فرشته ها بی اختیار خوبند اما تو ادمی ولی تمام وجودت خوبیه و خیلی بالاتر از فرشته هایی برای من، عزیزم روز تولدت برای ما مبارک است ، به خودم می بالم و از خدا ممنونم که من را در کنار تو قرار داد...
حسین جانم با تمام وجود با تک تک نفسام میگم دوست دارم ،عشقم تولدت مبارک...
یه کیک خیلی خوش طعم ،
با چند تا شمع روشن
یکی به نیت تو یکی از طرف من
الهی که هزار سال همین جشنو بگیریم به خاطر و جودت به افتخار بودن
هورااااااااااااااااااااااااااا

اینم یه ماچ بزرگ: بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

ارسال در تاريخ پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, توسط شادی جان

 

آیا این دایره میچرخد؟؟؟

ارسال در تاريخ یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:خطا,چشم,زیبا, توسط حسین شریعتی نجف آبادی

 >>1- مضاف و موصوف هميشه «ي» ميگيرد

 

>>مثال: درِ باغ ===» دري باغ

 

گل قشنگ ===» گلي قشنگ

آدم خوب ===» آدمي خُب


>>2- «د» ما قبل ساكن قلب به «ت» ميشود
>>مثال: پرايد ===» پرايت

آرد ===» آرت

 

>>3- واو ساكن آخر كلمه به «ب» قلب مي‌شود
>>مثال: گاو ===» گاب

 


>>4- اصولاً در هر كجا كه فتحه قشنگ باشد كسره بكار ميرود و هر كجا كه كسره كلمه را زيبا ميكند فتحه بكار ميرود
>>مثال براي فتحه: اَز===» اِز

قفَس ===» قفِس

اَزَش ===» اِزِش

بِِزَن ===» بِِزِن
>>مثال براي كسره: اِمروز===» اَمروز

جمعِه===» جمعَه

ادامه مطلب رو داشته باشین...



ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:اصفهان,لهجه,طنز, توسط حسین شریعتی نجف آبادی

 می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...


می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...


فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...


با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...


می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...


می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...


اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...


می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...


بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...


بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...


مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...


از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...


خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند 

ارسال در تاريخ یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:دنیا,حرف,مردم,گفتار, توسط حسین شریعتی نجف آبادی

 

چه خنده دار که ناز رامي کشيم

 

درد را مي کشيم

 

آه را مي کشيم

 

انتظار را مي کشيم

 

رنج را مي کشيم

 

اما...

 

هنوز نقاش ماهري نشده ايم تا

از همه چيز دست بکشيم....

ارسال در تاريخ یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:عشق,خنده,, توسط حسین شریعتی نجف آبادی

 http://www.persiantracks.com/cover/albums/golhaye_ghorbat.jpg

 

گذري بر گذشته

استاد معين در شهر نجف آباد استان اصفهان به دنيا آمدنام درست ايشان نصرالله معين نجف آبادي است. استاد معين در يك خانواده كاملا مذهبي به دنيا آمده است. يازده برادر و خواهر هستند كه نام چهار برادر عبارتند از: صيف الله(شايد فتح الله)، نصرالله( استاد معين )، مرتضي و نام برادر چهارم كه متاسفانه براي ما مشخص نيست. استاد معين فرزند هفتم اين خانواده مي باشد و خانم اشرف فرزند آخر اين خانواده و خواهر استاد معين به همراه ايشان زندگي مي كنند

پدر استاد معين متاسفانه فوت كرده اند –روحشان شاد- و استاد معين با مادر خود زندگي مي كنند. استاد معين در گذشته به همراه پدر خود در شغل قالي فروشي فعاليت داشته است و در كنار اين حرفه افتخار مداحي اهل بيت را نيز داشته اند

اصفهان

معين، اصفهان، زادگاه زيباي خود را بسيار دوست داشت و با اينكه در زمان معين مكان تجمع هنرمندان در پايتخت كشور يعني تهران بود معين در اصفهان ماند و در هتل شاه عباس اصفهان به اجراي برنامه پرداخت و اصفهان را ترك نكرد. تمام عشق و علاقه معين پس از خانواده اش در اصفهان پايان مي پذيرد. او اصفهان را بسيار دوست دارد و هنوز هم دلش مي خواهد به اصفهان برگردد.

آغاز رسمي فعاليت هنري 
فعاليت هنري استاد معين به طور رسمي پس از انتشار ترانه يكي را دوست مي دارم شروع شد. اين ترانه در ايران و در زماني منتشر شد كه حكومت مركزي ايران جمهوري اسلامي ايران بود. اما پس از آن ديگر مجالي براي صداي قلب هاي شكسته نبود و استاد معين ايران سرزمين مادري خود را ترك كرد. استاد معين پس از اينكه ترانه يكي را دوست مي دارم را در ايران منتشر كرد كشور را ترك كرد؛ و اين وداع تلخ استاد معين بود باوطن عزيزش ايران كه خود در ترانه ي ايران عشق فراوانش را به سرزمين آريا نشان مي دهد

 



ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ شنبه 26 فروردين 1391برچسب:معین,زندگی نامه,عاشقانه,خواننده, توسط حسین شریعتی نجف آبادی

به نظر شما كدام يك از اين زوج (به اصطلاح)بيشتر به هم ميان؟

)زن و شوهر خوشبخت شماره يك


2)زن و شوهر خوشبخت شماره دو


3)زن و شوهر خوشبخت شماره سه


4)زن وشوهر خوشبخت شماره چهار


 

ارسال در تاريخ شنبه 26 فروردين 1391برچسب:زن,شوهر,عشق,مرد, توسط حسین شریعتی نجف آبادی

مدت زیادی از زمان ازدواجشان می‌گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب‌های خاص خودش را داشت.
یک روز زن که از ساعت‌های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می‌دید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد. مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی‌در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می‌شود را بنویسید و در مورد آن‌ها بحث و تبادل نظر کنند.

زن که گله‌های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.
مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.
یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ‌ها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…
اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.
شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود: ”دوستت دارم عزیزم”

Love Irani For Always

ارسال در تاريخ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:عاشقانه,زن,شوهر,دوست داشتن, توسط حسین شریعتی نجف آبادی

یادش بخیر...

چند وقت پیش تو زمستون منو حسین زیر درخت هلو نشسته بودیمو درباره مشکلاتمون حرف میزدیم

امروز درست وقتی همون درخت هلو پراز شکوفه های بهاری خوشگل شده بود و ازم عکس میگرفت،

گفت:" همه این مشکلاتمون حل میشه..."

میدونی حسین جانم، دلم میخواد وقتی درخت هلو به بار نشست دستمو بگیری وبگی:

" دیدی همه تفاوت ها و مشکلات حل شد..."

حسینم می خوام بدونی عاشقانه میپرستمت

 

ارسال در تاريخ شنبه 19 فروردين 1391برچسب:عاشقانه,درخت,شکوفه, توسط شادی جان